روز پدر
سلام فندقم ، خوبی ؟
عشقم امروز روز پدر هستش، کاش بودی و من و تو با اون دستای کوچولوت یه کادو به بابایی میدادیم، تصورش خیلی شیرینه ، ایشالا که اون روز هم میرسه.
شنبه با مامان بزرگ (مامان بابا) به طور خیلی یواشکی رفتم پاساژ قائم طبقه پایینش که واسه بابایی اون حلقه ای که دوست داشت رو بخرم و سورپرایزش کنم ، اما رفتیم و دیدیم که اونو فروختن ، واسه همین نتونستم چیز دیگه ای بخرم براش ، چون ترسیدم خوشش نیاد ، از اونجایی که بابایی خان خیلی فوضول تشریف دارن هی زنگ میزدن و آمار میگرفتن که کجام ؟ من هم خالی میبستم که فلان جام بابا جـــــان ، و این راز تا شب همون روز بیشتر دوام نیاورد و بابایی فوضولم متوجه شدن و منم گفتم که پس با خودش بریم که یه حلقه دیگه انتخاب کنه.
امروز هم تو پژوهشگاه جشن با شکوهی برگزار شد ، خواننده اش هم مرتضی پاشایی عزیز بود که گل کاشت و کلی انرژی بهمون داد و ما هم ترکوندیم حسابی ، مثل اینکه بنده خدا بیماری داره ، توی این روز عزیز از خدا میخوام که سلامتی کامل رو بهش برگردونه. آمین
راستی جوجه ی قشنگم تو این روز قشنگ ازت میخوام کاری کنی که بابا جون دلش پـَــــــــر بکشه واسه بابا شدن و راضی شه که تو بیای و حس شیرین پدر بودن رو تجربه کنه، مطمئنم و قسم میخورم که پدر نمونه ای میشه عزیزم.
دوستت دارم مامان جون
|
و خداوند نگاهبانمان باد