این روزها
سلام بهترینم خوبی ؟ مامان رو ببخش که کم میاد اینجا تا برات بنویسه ، درگیر درس و ترم تابستونی و سرکارم هستم همش. این روزها همش بدو بدو دارم تا درسم تموم شه راحت شم. حس میکنم درسم که تموم شه یه قدم بهت نزدیکتر میشم نفسم چند وقت پیش مهمونی فامیلای بابایی بود و رفته بودیم اونجا عمه ی همسری جلوی همه بهم گفت : نیلوفر سال دیگه یا بچت باید بغلت باشه با شکمت جلو باشه منم که عاشق تشویق کردنه اطرافیان، مخصوصاً خانواده ی بابایی هستم کلی کیف کردم و گفتم چشم عمه جان چون شما گفتید حتماً. امروز هم با مامان بزرگ (مامان بابام) صحبت میکردیم به زبون شیرین ترکیش میگفت : من دیگه عمرم رفته و آخراشه ، دوست دارم قبل اینکه برم نتیجه امم رو هم ببینم خدا جونم ازت میخوام مامان بزرگهام همیشه سالم باشنو سایه اشون بالا سرمون باشه عشقم، بابایی منو کشته انقدر که راجع به نینی ها سوال میکنه ، بعضی وقتها خسته میشم دعواش میکنم عجیب غریبه آخــــــــــــــــه ببین واسه تو چیکارا میخواد بکنه همه ی امید من .مواظب خودت باش. هروقت که احساس کردی باید بیای تو آغوش من و بابا به بابا بگو ، چون من با تمام مشغله و ترس از مسئولیت مادر بودن، هرلحظه آماده ام تا اون صورت ماهت رو ببینم ، محکم بچسبونمت به خودم و تنت رو بو کنم اما اونه که فعلاً مخالفه
و خداوند نگاهبانمان باد