مامان بزرگه مامان
سلام جوجه ی نازم . اوضاع احوالت خوبه ؟
چند روز پیش رفته بودیم خونه ی خاله ژیلا، مامن بزرگمم اونجا بود ، خاله تازه از ترکیه اومده بود و کلی لباسهای خوشگل نینیگونه آورده بود ، مامی بزرگ بهم گفت که نیلوفر برای پسرت چندتا لباس خوشگل برداشتم ، و گفت که شانسی هم از دهنم اسم پسر اومد . مامی بزرگم عاشق اینه که من بچه دار شم و هی میگه بهم که بیار ، توی عاشورا هم که هیئت داشتن همش دعا میکرد که ساله دیگه نیلوفر با بچش بیاد هیئتمون. مامان خودمم که دیگه داره یواش یواش بازنشست میشه و میگه بچت رو خودم میشینم خونه نگه میدارم فقط تو بیــــــــــــــــــــــار ، واااای نادیا خواهر کوچیکم که 10 سالشه میگه : آبجی نیلوفر جون توروخدا بچه بیار دیگه ، من خواب دیدیم کلاس چهارمم تموم شه تو نینی میاری . اما همسری فعلاً نمیخواد و میگه نــــــــــــه زوده ...
خدایا خودت همه چیز رو میسر گردان تا ما هم فرشته دار بشیم.
و خداوند نگاهبانمان باد