ازعقد کردن من و باباازعقد کردن من و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
زندگی قشنگ من و بابازندگی قشنگ من و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 33 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 39 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات جوجه ی نداشتمون

نینیگیهای مامان نیلو

عشقم این مامان نیلوئه ، که اینجا 3 ساله بودم ، اگه قرار باشه شما به من بری یه چیزی تو این مایه ها میشی اگه هم به بابایی بری یه نینی کوپولوی سیاه سوخته ی پشمالو میشی خخخخخخ  ...
27 شهريور 1393

بیمارستان

سلام پاره ی تنم ، خوبی همه ی دلخوشیم ؟ راستش همیشه به زایمان و بیمارستانی که قراره شما توش به دنیا بیای فکر میکنم ، خیلی برام مهمه که راحت و بی دردسر چشمهای نازت به این دنیا باز شه ، دوست دارم بهترین ها رو فراهم کنیم برات عشقم خب زایمان هم هزینه کمی نداره خصوصاً توی بیمارستانهای خصوصی اونم به قولی معــــــــــــــــروف این چند وقت فکرم مشغول بود اما اصلاً یادم نبود که ما بیمه تکمیلی هستیم . امروز از بابایی پرسیدم اونم گفت که آره بهترین بیمارستان ها میشه زایمان کرد. کلی خوشحال شدم ازین بابت بیمارستانهایی که خودم دوستشون دارم و نزدیک خونه مامان جونه ، بهمن ، لاله و عرفان هستش    که ف...
25 شهريور 1393

خواب مادرشوهر

الان مادرشوهر گرامی بهم زنگ زد و گفت نیلوفر جان من یه خواب مفصل و زیبا دیدیم. (تو پرانتز اینو بگم که مادر همسری ازون دسته آدمهایی هستن که خوابهاشون بی بروبرگرد تعبیر میشه جوری که کل فامیل به خواب هاش اعتقاد دارن ازبس که با ایمانه) گفت که خواب نهر آبی رو میدیدم که خیلی زلال و صاف بود جوری که کف آب معلوم بود و اون کف پر صدف های خوشگل بود که باز و بسته میشدند و توشون مرواریدهای خوشگل و براق بود. میگفت خیلی خوابه زیبا و لذتبخشی بوده جوری که وقتی از خواب بیدار شده خیلی خیلی حال و روحیه اش خوب بوده. بعد زنگ زده یه تعبیر خوابی که تو قم هستش و اونم گفته تعبیرش اینه که یه نوزاد به نسلتون اضافه میشه. خلاصه مادر...
19 شهريور 1393

هوراااااا

هورا هورا دیشب بابایی بازم راجع به نینیمون ازم سوال پرسید، گفت نینیمونو موقع خواب بغلش میکنی ؟؟؟؟ شیر میدی بخوره تا بخوابه ؟؟؟؟؟ پتو رو هم گرم میکنی براش ؟؟؟؟؟ وااااای که چقدر خوشحالم بابایی به بودنت در کنارمون فکر میکنه . خدایا شکرت. و خداوند نگاهبانمان باد ...
19 شهريور 1393

اهای مخاطبـــــ خاص ِ زندگے ِ مــــن

اهای مخاطبـــــ خاص ِ زندگے ِمــــن کودک نداشته مــــن . . .   با تمام ِ وجود مے گویم:  این روز ها عجیب دل تنگــــ ِ توام   دل تنگــــِ اجابتـــــ چشمانتــــ دل تنگــــ ِ رنگـــ نِگاهتــــــ دل تنگــــ ِ بوے عَطرتـــــــ ...
16 شهريور 1393

اولین حس بابا به نی نی

واااااای باورم نمیشه   دیروز بابایی برای اولین بار از نی نی نداشتمون از من سوال پرسید  گفت : نــــیـــمـــــان ( اسم من درآوردی آقای همسر که بیشتر در مواقع احساسی به این اسم صدام میکنه)  اگه نینیمون بیاد پیش خودت میخوابه ؟؟؟؟ تو رو هم خوب میشناسه ؟؟؟؟؟     وااااااای من  دل تو دلم نبود واسه این حرف بابا   چون فهمیدم که به تو فکر هـــــــــــــم میکنه   خلاصه اصلاً به روم نیاوردم و گفتم آره عزیزم تا یه مدت پیش ما باید بخوابه تا بزرگتر شه. خیلی خوشحال شدم که داری حس بابا رو نسبت به خودت تقویت میکتی عشقم . اتفاقاً یه هفته ای هست که مشکوکم یه خواب جالب و خوب ه...
10 شهريور 1393

دلتنگی های روز افزون

سلام عشق من ، خوبی عزیز دلم ؟ جات خوبه ؟ همه چی رو براهه ؟ قصد نداری تشریف بیاری پیش من و بابا ؟ این روز ها خیلی دلتنگتر از دیروز میشم واسه داشتنت، بابایی هم که کچل کرده منو از بس که عاشق نی نی هاست اما معلوم نیست کی دلش هوای نینیه خودش رو کنه. هفته پیش مادر جون (مامان من) رفته بود ترکیه به همراه خاله نادیا و .... کلی بهشون خوش گذشته بود خداروشکر، مادر جون با کلی ذوق و شوق واسه شما هم سوغاتی اورده بود دلبندم جورابهای خوشگله کوچولو موچولو ، ست چند تیکه لباس که خیلی نازه، انقدر قربون صدقه اینا میرفت که نگو. خودمم کلی ذوق مرگ شدم درسمم بالاخره تموم شد مامانی. راحت شدم. دیگه بیشتر میتونم به داشتنت فکر کنم. فقط مونده با...
8 شهريور 1393

این روزها

سلام بهترینم خوبی ؟ مامان رو ببخش که کم میاد اینجا تا برات بنویسه ، درگیر درس و ترم تابستونی  و سرکارم هستم همش. این روزها همش بدو بدو دارم  تا درسم تموم شه راحت شم. حس میکنم درسم که تموم شه یه قدم بهت نزدیکتر میشم نفسم  چند وقت پیش مهمونی فامیلای بابایی بود و رفته بودیم اونجا عمه ی همسری جلوی همه بهم گفت : نیلوفر سال دیگه یا بچت باید بغلت باشه با شکمت جلو باشه  منم که عاشق تشویق کردنه اطرافیان، مخصوصاً خانواده ی بابایی هستم کلی کیف کردم و گفتم چشم عمه جان چون شما گفتید حتماً. امروز هم با مامان بزرگ (مامان بابام) صحبت میکردیم به زبون شیرین ترکیش میگفت : من دیگه عمرم رفته و آخراشه ، دوست دا...
14 مرداد 1393

بدون عنوان

سلام به امید زندگیم ، به عشقم به فرزند خوبم چند روز پیش حالم خوب نبود واسه اینکه آروم شم زنگ زدم به اون خانم فالگیره که به طور خیلی عجیب همه چیز رو از گذشتت حال و آیندت میگه جوری که اصلا باور نمیکنی، کلی آرومم کرد و بازم مثل همیشه از حرفاش شاخ درآورده بودم که انقدر راست بود، همه اینارو گفتم که به این برسم ، خانمه برگشت بهم گفت تو طالعت 2 تا پسر میبینم، که یکیش ساله دیگه به دنیا میاد. برام جالب بود و کلی ذوق کردم. الهی فدای پسرای نداشتم بشم آخه. این روزها هرجا میریم همه بهمون میگن نینی دار شید. دوستای همسری گیر میدن بهش و میگن دیگه باید بچه دار شی ، کلی حال میکنم ازین حرفا ، چون شاید رو همسری تاثیر بذاره. چند وقتیه دلم بدجور ...
21 تير 1393