ازعقد کردن من و باباازعقد کردن من و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
زندگی قشنگ من و بابازندگی قشنگ من و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 33 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 39 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات جوجه ی نداشتمون

اهای مخاطبـــــ خاص ِ زندگے ِ مــــن

اهای مخاطبـــــ خاص ِ زندگے ِمــــن کودک نداشته مــــن . . .   با تمام ِ وجود مے گویم:  این روز ها عجیب دل تنگــــ ِ توام   دل تنگــــِ اجابتـــــ چشمانتــــ دل تنگــــ ِ رنگـــ نِگاهتــــــ دل تنگــــ ِ بوے عَطرتـــــــ ...
16 شهريور 1393

اولین حس بابا به نی نی

واااااای باورم نمیشه   دیروز بابایی برای اولین بار از نی نی نداشتمون از من سوال پرسید  گفت : نــــیـــمـــــان ( اسم من درآوردی آقای همسر که بیشتر در مواقع احساسی به این اسم صدام میکنه)  اگه نینیمون بیاد پیش خودت میخوابه ؟؟؟؟ تو رو هم خوب میشناسه ؟؟؟؟؟     وااااااای من  دل تو دلم نبود واسه این حرف بابا   چون فهمیدم که به تو فکر هـــــــــــــم میکنه   خلاصه اصلاً به روم نیاوردم و گفتم آره عزیزم تا یه مدت پیش ما باید بخوابه تا بزرگتر شه. خیلی خوشحال شدم که داری حس بابا رو نسبت به خودت تقویت میکتی عشقم . اتفاقاً یه هفته ای هست که مشکوکم یه خواب جالب و خوب ه...
10 شهريور 1393

دلتنگی های روز افزون

سلام عشق من ، خوبی عزیز دلم ؟ جات خوبه ؟ همه چی رو براهه ؟ قصد نداری تشریف بیاری پیش من و بابا ؟ این روز ها خیلی دلتنگتر از دیروز میشم واسه داشتنت، بابایی هم که کچل کرده منو از بس که عاشق نی نی هاست اما معلوم نیست کی دلش هوای نینیه خودش رو کنه. هفته پیش مادر جون (مامان من) رفته بود ترکیه به همراه خاله نادیا و .... کلی بهشون خوش گذشته بود خداروشکر، مادر جون با کلی ذوق و شوق واسه شما هم سوغاتی اورده بود دلبندم جورابهای خوشگله کوچولو موچولو ، ست چند تیکه لباس که خیلی نازه، انقدر قربون صدقه اینا میرفت که نگو. خودمم کلی ذوق مرگ شدم درسمم بالاخره تموم شد مامانی. راحت شدم. دیگه بیشتر میتونم به داشتنت فکر کنم. فقط مونده با...
8 شهريور 1393

این روزها

سلام بهترینم خوبی ؟ مامان رو ببخش که کم میاد اینجا تا برات بنویسه ، درگیر درس و ترم تابستونی  و سرکارم هستم همش. این روزها همش بدو بدو دارم  تا درسم تموم شه راحت شم. حس میکنم درسم که تموم شه یه قدم بهت نزدیکتر میشم نفسم  چند وقت پیش مهمونی فامیلای بابایی بود و رفته بودیم اونجا عمه ی همسری جلوی همه بهم گفت : نیلوفر سال دیگه یا بچت باید بغلت باشه با شکمت جلو باشه  منم که عاشق تشویق کردنه اطرافیان، مخصوصاً خانواده ی بابایی هستم کلی کیف کردم و گفتم چشم عمه جان چون شما گفتید حتماً. امروز هم با مامان بزرگ (مامان بابام) صحبت میکردیم به زبون شیرین ترکیش میگفت : من دیگه عمرم رفته و آخراشه ، دوست دا...
14 مرداد 1393

بدون عنوان

سلام به امید زندگیم ، به عشقم به فرزند خوبم چند روز پیش حالم خوب نبود واسه اینکه آروم شم زنگ زدم به اون خانم فالگیره که به طور خیلی عجیب همه چیز رو از گذشتت حال و آیندت میگه جوری که اصلا باور نمیکنی، کلی آرومم کرد و بازم مثل همیشه از حرفاش شاخ درآورده بودم که انقدر راست بود، همه اینارو گفتم که به این برسم ، خانمه برگشت بهم گفت تو طالعت 2 تا پسر میبینم، که یکیش ساله دیگه به دنیا میاد. برام جالب بود و کلی ذوق کردم. الهی فدای پسرای نداشتم بشم آخه. این روزها هرجا میریم همه بهمون میگن نینی دار شید. دوستای همسری گیر میدن بهش و میگن دیگه باید بچه دار شی ، کلی حال میکنم ازین حرفا ، چون شاید رو همسری تاثیر بذاره. چند وقتیه دلم بدجور ...
21 تير 1393

عنوان نداریم

سلام قربونت برم ، سلام بود و نبودم ، سلام به تو ای تارو پودم خوبی عشق مامان ؟ جات خوبه ؟ چیزی کم و کسر نداری ؟ ماموریتت رو خوب انجام میدی یا نه شیطونک ؟ همه امیدم به خودته ها جوجه ، پس تمام تلاشتو بکن هستی مامان. سخت درگیر درس و امتحاناتم ، 1 دونه اش مونده، همیشه پیش خودم فکر میکردم که درسم و تموم کنم باردار میشم ، که درسمم ایشالا تابستون تموم میشه تا ببینیم بعدش چی میشه . چون بابایی که همچنان مغز منو میخوره از سوالاتش راجع به نینی ها. چند روز پیش هایپر بودیم اونجا هم ماشالا مملوء از نینیه ، هر نینی که از کنارمون رد میشد من با عشق بهشون نگاه میکردم و بابایی هم یدونه به من میزد و میگفت نیلو اینو ببین . منم میگفتم آره...
7 تير 1393