ازعقد کردن من و باباازعقد کردن من و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
زندگی قشنگ من و بابازندگی قشنگ من و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 33 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 39 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات جوجه ی نداشتمون

غیبت طولانی

سلام دردونه من ، خوبی عشقکم ؟ این چند وقته انقدر مشغله داشتم و درگیر بودم و البته بی حوصله که اصلاً حوصله آپ کردن اینجا و حتی وبلاگ خودم و بابایی رو هم نداشتم، معذرت میخوام خلاصه واسه غیبتم. بیشتر سرم تو گوشیمه ، اینستاگرام ، وایبر ، لاین و البته بازی Clash Of Clans که دیگه بعضی وقتها صدای بابایی درمیاد  راستی 17 آبان هم دومین سالگرد ازدواج من و بابا جونی بود ، کلی تبریک گفتن بهمون ، قرار بود وقت آتلیه بگیرم واسه عکس که هنوز واسه اونم وقت نکردم خب دوست جوناااام چطورن ؟؟؟؟ مامان خوشگل مهربونااااا خوبین ؟؟ نی نی ها سروحال هستن ایشالا ؟؟؟؟ کسی جدیدا مامان نشده ما رو خوشحال کنه ؟؟؟؟  من ایام تاسوعا و عاشو...
26 آبان 1393

تصمیم به لاغری

سلام عچقه من همچنان کلی دلتنگتم و در حسرت تو پژوهشگاه اون دوست جونایی که پارسال نینی تو دلی داشتن الان دیگه نینیاشونو میارن اینجا میذارن مهد  و الان دیگه یه عده دیگه نینی تو دلی دار شدن. کلاً اینجا دوره ای ، تو هر دوره چند نفر یهو همزمان شیکماشون میاد جلو   منم نمیدونم تو دوره چندم و با کیا قراره بیافتم  بابا جونت هفته پیش سرما خورده بود و حالا من چهارشنیه هفته پیش بهمراه مادرجون و پدر جون ، خاله نادیا، خاله ندا  و عمو یاشار و خانواده ی عموی بنده  تا جمعه رفته بودیم شمال و کلی بهمون خوش گذشت و آب و هوا عوض کردیم منم از دیروز یعنی 19/7/93 تصمیم به لاغری...
20 مهر 1393

تولد مامان نیلو و باز هم خوااااااب

سلام قند عسلم امروز 1 مهر تولدمه و همینجوری به اس ام اس و زنگ و تو اینستاگرام و ... عزیزان و دوستام تبریک میگن ، دستشون درد نکنه . کلی خوشحال شدم . عشقم دیشب یعنی دقیقاً شب تولدم یه خواب نرم و لطیف دیدم که خیلی شیرین و البته جالب بود، خوابم از یه بیبی چک مثبت شروع شد تا زمانی که شما رو دیدم ، وقتی تو بیمارستان زایمان کردم لای پتو پیچیده بودنت و مادر جون آوردت که به همه نشونت بده و منم که بیحال بودم گفتم مامان من نه بچمو دیدم و نه جنسیتش رو میدونم !! مادرجون هم گفت : چی فکر میکنی ؟؟؟ دحتره دیگه ! بعد گرفتمت بغلم و بوسیدمت ، به قدری زیبا و نرم و خوشگل بودی که هرچی بگم کم گفتم ، وقتی منو میدیدی میشناختیم و لبخند میزدی ...
1 مهر 1393

نینیگیهای مامان نیلو

عشقم این مامان نیلوئه ، که اینجا 3 ساله بودم ، اگه قرار باشه شما به من بری یه چیزی تو این مایه ها میشی اگه هم به بابایی بری یه نینی کوپولوی سیاه سوخته ی پشمالو میشی خخخخخخ  ...
27 شهريور 1393

بیمارستان

سلام پاره ی تنم ، خوبی همه ی دلخوشیم ؟ راستش همیشه به زایمان و بیمارستانی که قراره شما توش به دنیا بیای فکر میکنم ، خیلی برام مهمه که راحت و بی دردسر چشمهای نازت به این دنیا باز شه ، دوست دارم بهترین ها رو فراهم کنیم برات عشقم خب زایمان هم هزینه کمی نداره خصوصاً توی بیمارستانهای خصوصی اونم به قولی معــــــــــــــــروف این چند وقت فکرم مشغول بود اما اصلاً یادم نبود که ما بیمه تکمیلی هستیم . امروز از بابایی پرسیدم اونم گفت که آره بهترین بیمارستان ها میشه زایمان کرد. کلی خوشحال شدم ازین بابت بیمارستانهایی که خودم دوستشون دارم و نزدیک خونه مامان جونه ، بهمن ، لاله و عرفان هستش    که ف...
25 شهريور 1393

خواب مادرشوهر

الان مادرشوهر گرامی بهم زنگ زد و گفت نیلوفر جان من یه خواب مفصل و زیبا دیدیم. (تو پرانتز اینو بگم که مادر همسری ازون دسته آدمهایی هستن که خوابهاشون بی بروبرگرد تعبیر میشه جوری که کل فامیل به خواب هاش اعتقاد دارن ازبس که با ایمانه) گفت که خواب نهر آبی رو میدیدم که خیلی زلال و صاف بود جوری که کف آب معلوم بود و اون کف پر صدف های خوشگل بود که باز و بسته میشدند و توشون مرواریدهای خوشگل و براق بود. میگفت خیلی خوابه زیبا و لذتبخشی بوده جوری که وقتی از خواب بیدار شده خیلی خیلی حال و روحیه اش خوب بوده. بعد زنگ زده یه تعبیر خوابی که تو قم هستش و اونم گفته تعبیرش اینه که یه نوزاد به نسلتون اضافه میشه. خلاصه مادر...
19 شهريور 1393

هوراااااا

هورا هورا دیشب بابایی بازم راجع به نینیمون ازم سوال پرسید، گفت نینیمونو موقع خواب بغلش میکنی ؟؟؟؟ شیر میدی بخوره تا بخوابه ؟؟؟؟؟ پتو رو هم گرم میکنی براش ؟؟؟؟؟ وااااای که چقدر خوشحالم بابایی به بودنت در کنارمون فکر میکنه . خدایا شکرت. و خداوند نگاهبانمان باد ...
19 شهريور 1393